داستان فرشته ای به نام ویانا
روزی روزگاری نه چندان دور ,
یه مامان و بابا به نام اکرم و کریم فقط خودشون بودن و خدای مهربون . اونا اگرچه که همدیگر و داشتن اما خیلی وقتها احساس تنهایی می کردن مخصوصا مامانی . یه روز عصر وقت بهار ، زمانی که بوی گلهای یاس و اقاقیا تمام فضای شهر و محله رو پر کرده بود ، مامان اکرم رو به آسمان کرد و از خدا خواست تا یکی از فرشته هاشو برای آنها بفرسته . خدای مهربون تو آسمان آبی و قشنگ بین ابرها ، میون فرشته ها نشسته بود که صدای مامان اکرم بهش رسید و گفت : بنده من !آرزوت برآورده می شه . بعد رو به یکی از شیرین ترین و مهربون ترین فرشتهای بازیگوش و شیطونی که داشت رو ابرا بالا و پایین می پرید کرد و گفت : ای فرشته مهربون تو باید بری رو زمین پیش دو نفری که تورو اندازه همه این آسمونا دوست دارن و منتظرتند . اونوقت خدای مهربون بالای فرشته کوچولو رو ازش گرفت و با کلی بارون صبحگاهی و میون کلی فرشته های دیگه که بدرقه اش می کردن فرستاد رو زمین تو آغوش مامان و بابا . اون روز اول بهمن ٨٨ بود و اون فرشته رو رو زمین ویانا صدا کردن .
پرنسس ویانا تولدت مبارک